‌‌

ساخت وبلاگ
می‌گن هایدگر گفته: «من صدای بمب اتمی رو از شعر پارمِنیدس (فیلسوفِ پیشاسقراطی) می‌شنوم.» طبق اندیشۀ خودش، بی‌راه هم نمی‌گه. حرف‌ش این‌ه که اون شعر پارمنیدس سرآغاز غفلت و کوری انسان نسبت به «وجود» بود؛ داستانی که تا همین امروز ادامه پیدا کرده و کل دنیای روزمرۀ اطراف ما رو ساخته.    حالا بذارید بنده هم بگم: «من صدای وضعیت داخلی امروزِ کشور رو از ساختار آموزش‌وپرورش‌مون می‌شنوم.» به‌نظرم پیداکردن ریشۀ اصلی «تمام» مسائل و مشکلات امروزمون، در عین دشواربودن، بسیار آسون‌ه. نتیجۀ ساختار آموزشی‌ای که هیچ فلسفۀ محکم و درست‌وحسابی‌ای پشت‌ش نیست، جز «این» نیست. و منظورم از این «این» هرچیزی‌ئه که امروز در ایران در اطراف‌مون می‌بینیم. ‌‌...
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 16:21

قاب رو بستم و عکس اول رو گرفتم. کمی جابه‌جا شدم برای عکس دوم. هنوز عکس رو ثبت نکرده‌بودم که از سمت راست‌م صدایی با تحکم پرسید: «عکس‌ت برای چی‌ئه برادر؟» عکس رو گرفتم و برگشتم سمت صدا. مرد میان‌سالی رو در اون لباس‌های سفیدرنگی که کلمۀ security روی بازوش حک شده، روی سکوهای سنگی وسط پیاده‌رو دیدم. پیرمردی هم روبه‌روش نشسته‌بود. رفتم سمت‌شون. صورت‌م رو به نشونۀ تعجب جمع کردم توی هم و سری تکون دادم و گفتم: «از اسامی معمولی افراد که بگذریم، اسم بعضی کوچه و خیابون‌ها خیلی بامسما‌ئه. عادت دارم اگه چیز جالبی به چشم‌م خورد ازش عکس بگیرم.» با تعجب و همون تحکم قبلی پرسید: «یعنی چی؟ یعنی شما راه می‌افتی توی خیابون و از در و دیوار عکس می‌گیری؟» گفتم: «اگه برام جالب باشه، بله. این هم مورد جالبی بود به‌نظرم.» پرسید: «الآن این چه چیز جالبی داره؟» ابرویی بالا انداختم و جواب دادم که «بسته‌گی به دید آدم داره. شاید برای شما نکته‌ای نداشته‌باشه، ولی به‌نظر من کلمۀ جالبی بود توی این زمان و مکانی که به‌ش رسیدم» و نگاهی به پیرمرد انداختم. در سکوت و با لب‌خند مکالمۀ ما رو تماشا می‌کرد. مرد میان‌سال که فکر می‌کنم فهمیده‌بود آدم کنار دست‌ش توی عوالم خودش‌ه، کمی تحکم چهره‌ش خوابید و دیگه چیزی نگفت. حتا شاید می‌شد یه «ما هم سر شبی گیر عجب آدمی افتاده‌یم»ی رو هم توی چهره‌ش دید! وقتی دیدم انگار جو کمی آروم‌تر شده، پرسیدم: «حالا واقعن مشکلی داره؟!» بدون این‌که به من نگاه کنه، رو به پیرمرد جواب داد: «آخه ما رو گذاشتن این‌جا که حواس‌مون باشه کسی عکس و فیلم نگیره.» «عجب»ی پروندم و بعد از چند ثانیه سکوت پرسیدم: «حالا اوکی‌ئه؟!» شونه‌ای بالا انداخت و هم‌چنان رو به پیرمرد، بی‌محل ‌‌...
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 16:21

کلمات پایین را بیش از دو هفتۀ پیش در اینستاگرام‌م نوشتم؛ چهار-پنج روز پس از اتفاقاتی که در آن یک‌شنبۀ معروف شریف (10 مهرماه) رخ داد. بعد از انتشار این متن، گفت‌وگوهای زیادی با خیلی‌ها داشتم و نظرهای مختلفی راجع‌به‌ آن دریافت کردم. گفت‌وگوهایی که تا روزها ادامه داشتند و نظرهایی که متأسفانه بعضی‌شان به‌واسطۀ شلوغی‌های درون و بیرون، هنوز از طرف من بی‌پاسخ مانده‌اند. اما زمان دارد جلو می‌رود و اتفاقات هم دارند دومینووار یکی پس از دیگری رخ می‌دهند. اتفاقاتی که از قضا ربط مستقیمی به دغدغۀ موجود در این کلمات دارند. اتفاقاتی که به‌نظر می‌رسد نباید ساده از کنار آن‌ها رد شد... به‌خاطر این‌که احتمالن در آیندۀ نزدیک باید به این کلمات برگردم، در این‌جا هم منتشرشان می‌کنم. هم‌چنان هر نظری در راستای موضوع مطرح‌شده مایۀ خوش‌حالی‌ام است. نوشتن برای من حکم نظم‌دادن به ذهن‌م را دارد. چه ده کلمه، چه صد کلمه، چه هزار کلمه، چه ده‌هزار کلمه. می‌نویسم تا هرآن‌چه دارم و می‌دانم را از چیزی پراکنده و محو تبدیل کنم به کلماتی مرتب و سخت. البته هرآن‌چۀ هرآن‌چه هم نه؛ آن‌هایی که در لحظه برای‌م اهمیت بالایی دارند. این چند روز بارها و بارها دست برده‌ام به نوشتن؛ از همه‌چیز. اما هرچه نوشته‌ام، به‌نظرم قسمت بزرگی از حقیقت را داخل‌ش نداشته. هربار دست به قلم برده‌ام، بعد از خشمِ لحظه‌ای، دیده‌ام چه‌قدر بی‌سوادم... چه‌قدر در بندِ احساسات‌ام؛ احساساتی که به‌حق‌اند... دیده‌ام چه‌قدر باید قوی‌تر از آنی باشم که الآن هستم. هربار دست به قلم برده‌ام، دیده‌ام هنوز چه‌قدر باید برگردم عقب‌تر. پس نوشتن را کنار گذاشته‌ام و شروع کرده‌ام به خواندن و دیدن و شنیدن ‌‌...
ما را در سایت ‌‌ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2zarific بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 16:21